به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

22

چهارشنبه بعداز ظهر رفتیم خونه عمه اولی م. چون بچه نداره و دلم براش میسوزه یعنی بچه هاش از دنیا رفتن

5 شنبه قرار بود برم خونه عمه دومیش بخاطر روضه. مامانش 4 شنبه زنگ زده میگه تو نمی خواد ببریش بابا میاد دنبالش و از خونه ما با عمه سومی با هم میریم. من گفتم (با ایما اشاره) نه نمی خوام. م. به مامانش میگه برنامه فردامون معلوم نیست. از اونور ننش میگه یعنی چی معلوم نیست گفتم که تو لازم نیست بیای اگرم میخوای بیا خونه ما پیش بابا تا ما برگردیم.

بهش گفتم نمیرم با اون. اگه اینجور باشه اصلا نمیرم. فرداش یعنی 5 شنبه م. 10.5 رفت بیرون منم نمی دونستم چی کار کنم بعد تصمیم گرفتم عروس خوبی باشم و برم. زنگ ردم خونشون باباش گوشی رو برداشت گفتم برنامتون چیه گفت گوشی. ننش گوشی رو گرفت گفتم ما می خواستیم با هم بریم بیرون برای همین برناممون معلوم نبود الان م. بیرونه و من خونه ام. گفت م. که دیشب عصبانی بود و همش میگفت ما بیرونیم ما بیرونیم. بهش گفتم اسکل (البته این قسمتشو تو دلم گفتم) گفتم که ما می خواستیم بریم بیرون ولی برناممون عوض شد و من الان خونه ام. گفت باشه پس بابا میاد دنبالت تا با هم از اینجا با عمه فلانی بریم. دلم می خواست بپرسه ناهار داری یا نه که ناهار برم خونشون ولی نگفت. بهش گفتم ناهارو کی می خورید گفت چطور مگه گفتم همینجوری می خواستم ببینم کی ناهارمو بخورم. گفت ما یه ربع دیگه میخوریم. اون موقع ساعت 12.5 بود. گفت بابا یک و 45 میاد دنبالت. بعد رفتم حموم و آماده شدم. با باباش داشتیم میرفتیم که گفت ناهار خوردی گفتم نه صبر می کنم عصری با م. می خورم . طفلک کلی اصرار کرد که بیا خونه ما بخور. بعد زنگ زد به مامانش و گفت غذا گرم کن که فکر کنم ریده شد از اون طرف به هیکلش چون داشتن با هم بحث می کردن که من رسیدم. (باباش زودتر از خونه دراومده بود و سوار ماشین بود که من رسیدم)

بعد تو خونشون برای من یکم لوبیا چشم بلبلی پلو گذاشتن در حد یه کفگیر و داشتم می خوردم که تعمیرکار پرده اومد و پشت بندشم عمش زنگ زد که بیاید. 

رفتیم پایین سوار ماشین بشیم عمش به من گفت بیا از این طرف سر بشین. پسر عمش با زنش جلو بودن و قرار بود منو عمشو مامانش پشت بشینیم. من داشتم با مامانش میرفتم وسط بشینم ولی عمش که گفت بیا سر بشین چون وسط اذیت میشم با کمال میل رفتم. دارم میرم مامانش میگه بیا این طرف (مثل بچه ها). گفتم عمه جون میگن بیا اینجا. بهش خیلی برخورد. قیافشو کج و کوله کرد برام. وقتی رفتم کلی تشکر کردم که من از وسط نشستن تو ماشین بدم میاد و خدا خیرتون بده و از این حرفا.

وقتی رسیدیم عمه اولی طفلکی شروع کرد به تشکر بابت دیشب و گفت طفلکیا هرچی اصرار کردم شام نموندن که یه دفعه به مامانش برخورد و گفت اینجا کلا همیشه بی برنامه ان. البته به خاطر این به پر قباشون برخورده بود و ما بی برنامه حساب میشدیم که بصورت برنامه ریزی شده و با درجریان گذاشتن ایشون نرفته بودیم و ایشون بی اطلاع مونده بودن.

خلاصه این دوتا بهانه شد که محل سگم به من نذاره و اصلا پیش من نبود. مراسم که تموم شد اومد پیشم و گفت که من با شما نمیام منتظر من نباشید. گفتم چرا پوزخند زد و گفت ارتش چرا نداره همینه که هست. گفتم واقعا چرا گفت چون شما خانوم جلسه ای رو می برید من با ا. خانوم میام. گفتم باشه

مراسم کامل تموم شده بود ولی پسر عمه م. هنوز نیومده بود برای همین اومد گفت چون فلانی دیرکرده و خانوم عجله داره من مجبورم با شما بیام و خانومو ا. خانوم میبره

من گفتم خوب خدارو شکر. داشتن می رفتن که پسر عمشم اومد و ما همه با هم از آسانسور پایین رفتیم. بعد مامانش با یه حالت چندش آوری با دست به من میگه برو برو یعنی یه جوری انگار داره سگ چخ میکنه. منم دیگه نرفتم ازش خداحافظی کنم و با عمش و خانوم رفتیم. خیلی از کارش ناراحت شدم. چون خانوم و ما و عمش وخانوم ا. همه مون تو یه شهرک می خواستیم بریم و فرقی نمی کرد کی خانومو ببره و اون فقط می خواست جلوی همه منو خیط کنه که بهم بی محلی کرده.

منم با عمش رفتم خونه اونا و به م. زنگ زدم بیاد دنبالم و شامم خونه عمش موندیم درصورتی که خدا شاهده می خواستم اون روز عروس خوبی باشم و تا آخر شب خونه باباش اینا باشم.

حالم از بهم می خوره دلم می خواد دیگه هیچ وقت قیافه نحسشو نبینم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.