به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

18

امروز سومین روزیه که م. بیمارستانه منم الان بیمارستان پیششم

بستری شده که پا.لس بگیره

پریروز با باباش اومد و از صبح تا ساعت 4 منتظر بود که تخت خالی گیر بیاد. هرچی گفتم بیمارستان نبریدش خودم مثل همیشه براش میزنم باباش قبول نکرد بعدشم تلفنی به محمد می گفت ف. اگه گفت (منظورش من بودم) خودم میزنم برات قبول نکن

منم گفتم مگه مغزم عیب کرده هم کلی زابرا شم هم زبون اونا دراز باشه که پسرمونو ال کردی بل کردی

گفتم به درک بذار برنش بیمارستان دندشون نرم پولشو بدن تا حالشون جا بیاد

خلاصه الان بیمارستانیم. دیروز ساعت 4 با مامان اومدیم چون صبح ساعت 10.5 وقت دکتر ارتوپد داشتم از اونجا برگشتیم خونه مامان اینا ناهار خوردیم و اومدیم ملاقات. مامانش اینا از 3 اومده بودن. بابامم ساعت 5 رسیدن. مامان ساعت 4.5 رفتن. باباش اینا یکم بعد از اومدن بابا رفتن . بابا روزه بودن. هنوز بابام بود که محمد وقتی با هم رفتیم دستشویی (چون باید سرمشو می گرفتم) گفت چرا با مامانم اینا اینجوری حرف می زنی . پرسیدم چجوری میگه چرا میگی مادرشوهرمه. مامانم می گه این دخترمه تو می گی مادرشوهرمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شاخ دراوردم. با هم بحثمون شد و انقد عصبانی شدم که دلم می خواست همون موقع با بابام برگردم برم خونشون

ولی نرفتم . ساعت 8.45 بابا اینا اومدن دنبالم و منو بردن خونه شون. امروز ساعت 7 بیدار شدم برای محمد میوه برداشتم بعد با بابا صبحونه خوردم و رفتم از خونه ام. آر. آی شو برداشتم و اومدم بیمارستان و گل براش خریدم و آقای گل فروش طفلک تا اتاق برام آوردش. چون می لنگیدم و دلش برام سوخت. کارت همراه گرفتم برای همین امروز ناهار با م. خوردم. چهارشنبه که از سرکار رفتم خونه مامان اینا با هم با مر. اومدیم ملاقات و اونا رفتن (ساعت 5.5 رسیدیم که وقت ملاقات تموم شده بود و یه نفر یه نفر اجازه می داد بریم بالا و اول مامان رفتن وقتی برگشتن اجازه داد منو مر. با هم بریم و ماهم برگشتیم و مر. رفت که با مامان برن خونشون و من موندم تا 7 که با دربست برگشتم خونه مامان اینا).

چهار شنبه مامان و مر. همدیگه رو گم کرده بودن که بالاخره با مکافات پیدا کردن و برگشتن خونه. 5 شنبه من برای م. هندونه قاچ زده بودم و هلو و سیب خورد کرده بودم. که مامانش همش اه و پیف کرد و با وجودیکه تنها چیزی که خودشون آورده بودن همون هندونه بود گفت اینا بدرد نمی خوره و باید آب پرتقال بخوری (قابل توجه که باباش 5 تا آب پرتقال لیتری خریده بود)

نظرات 1 + ارسال نظر
علی دوشنبه 7 مهر 1393 ساعت 18:33 http://ploton.blogsky.com

سلام رهاخانم
شماهم ازاین به بعدبگین مامان جوووووووووون شایدمشکلت حل بشه ماهم دعامیکنیم

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.