به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

21

دیروز یه سوتی خیلی خفن دادم

بعد از ظهر که می خواستم از سرکار بیام خونه به همکارم گفتم من ماشین آوردم لازم نیست منتظر باشیم شوهرم بیاد. اون اومد خواستیم بریم دیدم سوئیچ نیست. هرچی گشتم پیداش نکرئم گفتم شاید رو ماشین جامونده رفتیم دیدم ای داد بیداد ماشن نیست. کلی فکرو خیال کردم تازه یادم افتاد من امروز ماشین نیاورئم و شوهرم منو رسونده. فک کنم وضعم وخیمه نه؟

جمعه داشتیم می رفتیم خونه مامانم اینا که صبونه رو با هم بخوریم که مامان م. زنگ زد و گفت کی می خوای بیای نذری عمتو بگیری (چون عمش 5 شنبه روضه داشت و غذا داده بود که من چون نرفتم برای ما داده بود به مامانش اینا) گفت بعد از اینکه صبونه خوردیم میام. نگفت خونه نیستیم. تلفن دایورت بود. مامانش گفت داری میای رها رو هم بیار برام آمپول بزنه. گفت باشه

من بهش گفتم من نیمیام کلی جرو بحث شد. رفتیم خونه مامانم اینا و صبونه خوردیم بعدش گفت بیا بریم. گفتم نمیام. بهش گفتم اگه می خوای بیام بهشون بگو بعد از ظهر که از خونه مامانش اینا داریم برمی گردیم باهم میایم. گفت باشه و زنگ زد و گفت. پرسیدم چی شد گفت گفتن باشه. بعد از ظهر قرار شد با مامانم و م. بریم خونه دایی بزرگم که برای فوت برادر خانموش تسلیت بگیم. بعد از اینکه برگشتیم (اونجا دایی دومی و سومی هم با بچه هاشون بودن که البته مامان بزرگم هم که دایی دومی صب اومده بود برده بودش خونشون بود) با م. رتیم خونه مامانش اینا که مثلا داریم از خونه مامانم اینا برمی گردیم خونمون. وقتی رسیدیم اصلا به ما محل نمی ذاشتن و جو خفقان محض بود. مامانش خیلی بی محلی می کرد و تو قیافه بود. منم به م. گفتم پاشو بریم. خواستیم بلند شیم که باباش گفت بیا غذاتو بدم. م. گفت مامان آمپولتونو نمی خواید بزنید؟ که با یه غیضی گفت نه دیگه نمی خوام. م. گفت چرا گفت نمی خوام. همون موقع که گفتید نمیاید سرم خوب شد. دیگه لازم نیست. من گفتم ما کی گفتیم نمیایم. گفتیم بعد از ظهر میایم. برگشت با یه حالت خیلی بدی گفت من اون موقع سرم درد می کرد بعداز ظهر به چه دردم می خورد. گفتم م. نگفته بود سرتون درد می کنه. من فکر می کردم آمپول تقویتی می خواید بزنید. به م. گفت من به تو نگفتم سرم درد می کنه زود بیاید؟

اونم گفت یادم نیست. بعد گفت خوب حتما خواب بودی نشنیدی

بعد دیگه پاشدیم اومدیم ولی تو راه کلی با هم دعوا کردیم و م. می گفت ببین نیومدی مامانم سرش درد می کرد. منم هرچی از دهنم درمیومد بار خودشو مامان نکبتش کردم و گفتم اگه می دونستم با نه گفتن من حالش خوب میشه همون صب می گفتم نه

عوضیای کثافت.

من فقط برای حمالی خوبم وگرنه که هیچ وقت حتی باهاش حرف میزنمم نگاهم نمی کنه ولی برای آمپول زنی من هستم

دیشب بازم م. گیر داد بریم خونه مامانم اینا که گفتم نه. هی اصرار کرد منم اعصابم خورد شد رفتم گرفتم خوابیدم و ساعت 4.5 صب پاشدم و یکم کارای پروپوزالمو کردم و الان می خوام بفرستمش برای استاد گرامی

خدا کنه اذیتم نکنه و کارام پیش بره

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده شنبه 8 آذر 1393 ساعت 10:37

فکرت مشغول بوده حتما که اینطور فراموش کردی... چه از خدا بی خبره اه اه ولش کن زنیکه رو

سلام گلم
خیلی اذیتم میکنه
فکر نکن خونت چسبیده به اشرار اذیت میشی و اگه نبود خوب بود کرم اگه باشه اینجا و آمریکا نداره
موفق باشی گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.