به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

26

امروز قرار بود خونوادش بیان خونمون عید دیدنی ولی مامانش مریض شده نیومدن

جمعه صبح رفتم در.بند.سر و از یکی از آشنا ها نهال گردو و آلبالو گرفتم و ساعت 3 مامان اینا اومدن در خونمون و با هم رفتیم باغشون تا بکاریم شب ساعت 9.5 برگشتیم

م. شبش (یعنی پنج شنبه شب) دندونش درد گرفته بود و تا صبح نخوابیده بود برای همین میگفت نرو قرارتو کنسل کن که با هم بریم دکتر ولی من باهاش قهر بودم و آشنامونم بخاطر من کاراشو کنسل کرده بود براهمین رفتم اونم رفت خونه مامانش اینا و از اونجا رفته بود دکتر و گفته بود دندون عقلته و واسش کشیده بود و تا شب خونه مامانش بود و شب آورده بودنش خونه

امروز نا پرهیزی کردم و کلی کیک و شیرینی و آجیل و غذا خوردم چون از صبح که می خواستم صبحونه بخورم ارباب رجوع اومد نشد بخاطر همین چون یه سره هم سرپا بودم قند خونم پایین اومده بود و حریص شدم و کلی خوردم

دیروز سومین جلسه کلاس آرا.یش.گر.یم بود کلی پولامو داره میخوره به شدت کمبود پول دارم خدایا خودت کمک کن

پایا.ن نامه هم که قربونش برم ول مطله. خدایا کمکم کن


25

دیشب بازم خونه خونواده م. بودیم. از اول تا آخر به رگبار تیکه بسته بودنم

اولش که مامانش عوض تشکر میگه ایشالا که قدردان باشید بعدشم سر شام مامانش با تلفن داشت حرف میزد که هماهنگ کنه یه نفر برای کمرش که می خواد عمل کنه بیاد پرستاری بعد باباش میگه زیاده بگو نه بعد مامانش میگه عیب نداره پول میدم نخوام منت کسی رو بکشم

بعدشم باز دوباره مامانش میگه فلانی گفته بیام کمکت گفتم هم خواهرام هستن هم شوهرم ممنون

بعدشم باز گفت فلانی گفته بیام کمکت گفتم نه عزیزم تو بچه داری سرت شلوغه همونارو جمع کنی هنر کردی

آغال عوضی هم می خواد کمکش کنم هم خودم التماس کنم که تورو خدا بذار کمکت کنم

تو دیگه چه عوضی ای هستی

حالا جالبترش اینه که م. امروز به من میگه چرا دیشب هیچی بهشون نگفتی چرا نگفتی من هستم کمکتون می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی جالبه آدم اگه نخواد طلبکار باشه باید حتما بدهکار بشه

نخوری می خورنت

24

دیروز می خواستم اینجا خیلی چیزا بنویسم ولی فرصت نشد

پریشب بازم با هم دعوا کردیم بعد از اینکه از خونه باباش اینا اومدیم. من رانندگی می کردم. رفتم تا خونه بابام اینا و تا ساعت دو و خرده ای شایدم سه نصف شب پایین خونشون بودیم. بعدم مثل همیشه عین بدبختای بیچاره ای که راهی جز ادامه ندارن رفتیم خونه

قضیه سر این بود که خود م. بهم گفت فلان حرفو به بابام بزنم و گفتم باشه ولی یه چیز دیگه گفت و منم گفتم تو به چیزی که خودت پیشنهاد می دی پایبند نیستی چه برسه به چیزی که من ازت بخوام که اونم مثل همیشه کلی مغلطه کرد و زمین و زمانو به هم دوخت تا اینکه یه کلمه نخواد بگه اشتباه کردم

تو عید بخاطر عروسی پسرداییش رفتیم شهر مامانش. سه روز اونجا بودیم و خونه خاله ش بودیم. یه روزش مهمونی خانوادگی داشتن (روز آخر که می خواستیم شبش برگردیم) من نمی خواستم اونجا بمونم و می خواستم بریم بگردیم چون تا اونوقت فرصت نشده بود ولی هم مامانش هم خالش معلوم بود دوس دارن من باشم. وسط حمالی و پذیرایی یدفه خالش برگشت بهم گفت این کارایی که الان داری می کنی یه کمیشم برای مادرشوهرت بکن خوبه!!!!!!!!!!!!!

ینی من دهنم باز موند. هیچی بهش نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم. از مامانش خیلی خیلی بیشتر از قبل حالم بهم می خوره بیشعور عوض تشکر فقط میره پشت من شکایت و آبروریزی

کاش میشد دیگه هیچ وقت ریخت نحسشو نبینم

راستی امروز نرفتم سرکار. اولین روز کاری رو مرخصی گرفتم. ماشینمون تعمیرگاس و ماشین خواهرمم امروز دادیم برای رنگ سپر که بهمون دادش. چهارصد تومن فقط یه سپر برامون آب خورد ماشین خودمونم گفته 3.5 تا 6 تومن آب میخوره

خدارو شکر

23

چهارشنبه شب باز خر درونم فعال شد و حرف م. رو گوش کردم رفتیم خونشون. شام نصف ج.گر بسته بندی رو برای چهار نفر کباب کردن و با نون خوردیم و شد شاممون. شب برگشتیم خونه خوابیدیم ولی من حالم خوب نبود دائم هشیار بودم و بیقرار. صبح بالاخره 10.5 از رختخواب بلند شدم ولی خیلی حالم بد بود احساس می کردم تو دلم آشوبه همش فکر می کردم قراره یه خبر بدی بشه. به م. گفتم صدقه بذار و آیه الکرسی بخون. بعد یه ربع دل پیچه و حالت تهوع و اسهال شروع شد. فکر کنم تا بعد از ظهر یه چهل پنجاه باری رفتم دستشویی. از یه طرف پری خانوم از یه طرف مسمومیت و از یه طرف سرماخوردگی و سردرد امونمو بریده بود. در حال احتضار بودم. جالبه که م. میگه از غذای دیشب نیست.

شب خونه دختر خالش دعوت بودیم و خیلی دلم می خواست بتونم برم. بالاخره ساعت 6 7 شب حالم انقدی خوب شد که بتونم سرپا واستم. زورکی آماده شدم و رفتیم. خالشم بود و از حالم پرسید و بهش گفتم. نامرد فرداش رفته بود کف دست مامانش گذاشته بود اونم عوض معذرت خواهی به م. گفته بود معده من (یعنی خودش) خیلی حساسه و اگه خراب بود اول من مریض میشدم. بی حیای عوضی حتی ناراحتم نشد و حالمم نپرسید

شب دوباره طی صحبتای تلفنی با معشوقشون می فرمایند ز. بارداره. خیلی عوضیه. ازش نمیگذرم. این خانوم ز. دخترخالش همونیه که می خواستن برای م. بگیرنش و قبول نکرد. از وقتی ما ازدواج کردیم دائم اونو می کوبه تو سر من حالا هم که کمر همت بستن تا بالاخره با نیش و کنایه ها و تحت فشار گذاشتنا منو مجبور کنن بچه دارشم. این خانوم ز. هم که ماشالا جوجه کشی راه انداخته اولی هنوز از آب و گل در نیومده دومی تو راهه. من نمی دونم به پسر خاله طرف چه ربطی داره که هنوز جنسیت بچه معلوم نشده باید بفهمه که خانوم حاملس

خدا از هیچ کدومشون نگذره که دائم آرامش زندگی منو بهم می زنن. هم م. هم مامان عفریتش

22

چهارشنبه بعداز ظهر رفتیم خونه عمه اولی م. چون بچه نداره و دلم براش میسوزه یعنی بچه هاش از دنیا رفتن

5 شنبه قرار بود برم خونه عمه دومیش بخاطر روضه. مامانش 4 شنبه زنگ زده میگه تو نمی خواد ببریش بابا میاد دنبالش و از خونه ما با عمه سومی با هم میریم. من گفتم (با ایما اشاره) نه نمی خوام. م. به مامانش میگه برنامه فردامون معلوم نیست. از اونور ننش میگه یعنی چی معلوم نیست گفتم که تو لازم نیست بیای اگرم میخوای بیا خونه ما پیش بابا تا ما برگردیم.

بهش گفتم نمیرم با اون. اگه اینجور باشه اصلا نمیرم. فرداش یعنی 5 شنبه م. 10.5 رفت بیرون منم نمی دونستم چی کار کنم بعد تصمیم گرفتم عروس خوبی باشم و برم. زنگ ردم خونشون باباش گوشی رو برداشت گفتم برنامتون چیه گفت گوشی. ننش گوشی رو گرفت گفتم ما می خواستیم با هم بریم بیرون برای همین برناممون معلوم نبود الان م. بیرونه و من خونه ام. گفت م. که دیشب عصبانی بود و همش میگفت ما بیرونیم ما بیرونیم. بهش گفتم اسکل (البته این قسمتشو تو دلم گفتم) گفتم که ما می خواستیم بریم بیرون ولی برناممون عوض شد و من الان خونه ام. گفت باشه پس بابا میاد دنبالت تا با هم از اینجا با عمه فلانی بریم. دلم می خواست بپرسه ناهار داری یا نه که ناهار برم خونشون ولی نگفت. بهش گفتم ناهارو کی می خورید گفت چطور مگه گفتم همینجوری می خواستم ببینم کی ناهارمو بخورم. گفت ما یه ربع دیگه میخوریم. اون موقع ساعت 12.5 بود. گفت بابا یک و 45 میاد دنبالت. بعد رفتم حموم و آماده شدم. با باباش داشتیم میرفتیم که گفت ناهار خوردی گفتم نه صبر می کنم عصری با م. می خورم . طفلک کلی اصرار کرد که بیا خونه ما بخور. بعد زنگ زد به مامانش و گفت غذا گرم کن که فکر کنم ریده شد از اون طرف به هیکلش چون داشتن با هم بحث می کردن که من رسیدم. (باباش زودتر از خونه دراومده بود و سوار ماشین بود که من رسیدم)

بعد تو خونشون برای من یکم لوبیا چشم بلبلی پلو گذاشتن در حد یه کفگیر و داشتم می خوردم که تعمیرکار پرده اومد و پشت بندشم عمش زنگ زد که بیاید. 

رفتیم پایین سوار ماشین بشیم عمش به من گفت بیا از این طرف سر بشین. پسر عمش با زنش جلو بودن و قرار بود منو عمشو مامانش پشت بشینیم. من داشتم با مامانش میرفتم وسط بشینم ولی عمش که گفت بیا سر بشین چون وسط اذیت میشم با کمال میل رفتم. دارم میرم مامانش میگه بیا این طرف (مثل بچه ها). گفتم عمه جون میگن بیا اینجا. بهش خیلی برخورد. قیافشو کج و کوله کرد برام. وقتی رفتم کلی تشکر کردم که من از وسط نشستن تو ماشین بدم میاد و خدا خیرتون بده و از این حرفا.

وقتی رسیدیم عمه اولی طفلکی شروع کرد به تشکر بابت دیشب و گفت طفلکیا هرچی اصرار کردم شام نموندن که یه دفعه به مامانش برخورد و گفت اینجا کلا همیشه بی برنامه ان. البته به خاطر این به پر قباشون برخورده بود و ما بی برنامه حساب میشدیم که بصورت برنامه ریزی شده و با درجریان گذاشتن ایشون نرفته بودیم و ایشون بی اطلاع مونده بودن.

خلاصه این دوتا بهانه شد که محل سگم به من نذاره و اصلا پیش من نبود. مراسم که تموم شد اومد پیشم و گفت که من با شما نمیام منتظر من نباشید. گفتم چرا پوزخند زد و گفت ارتش چرا نداره همینه که هست. گفتم واقعا چرا گفت چون شما خانوم جلسه ای رو می برید من با ا. خانوم میام. گفتم باشه

مراسم کامل تموم شده بود ولی پسر عمه م. هنوز نیومده بود برای همین اومد گفت چون فلانی دیرکرده و خانوم عجله داره من مجبورم با شما بیام و خانومو ا. خانوم میبره

من گفتم خوب خدارو شکر. داشتن می رفتن که پسر عمشم اومد و ما همه با هم از آسانسور پایین رفتیم. بعد مامانش با یه حالت چندش آوری با دست به من میگه برو برو یعنی یه جوری انگار داره سگ چخ میکنه. منم دیگه نرفتم ازش خداحافظی کنم و با عمش و خانوم رفتیم. خیلی از کارش ناراحت شدم. چون خانوم و ما و عمش وخانوم ا. همه مون تو یه شهرک می خواستیم بریم و فرقی نمی کرد کی خانومو ببره و اون فقط می خواست جلوی همه منو خیط کنه که بهم بی محلی کرده.

منم با عمش رفتم خونه اونا و به م. زنگ زدم بیاد دنبالم و شامم خونه عمش موندیم درصورتی که خدا شاهده می خواستم اون روز عروس خوبی باشم و تا آخر شب خونه باباش اینا باشم.

حالم از بهم می خوره دلم می خواد دیگه هیچ وقت قیافه نحسشو نبینم