به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

به نام خدا

این وبلاگ یه دانشجوی شاغل متاهله که اولویت اول فکریش درسه اما تو عمل تا حالا استندبای بوده فقط دوست داشته که بهترین باشه. ایشالا از این به بعد تصمیم گرفته که فقط تو رویا بهترین نباشه و آرزوهاشو عملی کنه

23

چهارشنبه شب باز خر درونم فعال شد و حرف م. رو گوش کردم رفتیم خونشون. شام نصف ج.گر بسته بندی رو برای چهار نفر کباب کردن و با نون خوردیم و شد شاممون. شب برگشتیم خونه خوابیدیم ولی من حالم خوب نبود دائم هشیار بودم و بیقرار. صبح بالاخره 10.5 از رختخواب بلند شدم ولی خیلی حالم بد بود احساس می کردم تو دلم آشوبه همش فکر می کردم قراره یه خبر بدی بشه. به م. گفتم صدقه بذار و آیه الکرسی بخون. بعد یه ربع دل پیچه و حالت تهوع و اسهال شروع شد. فکر کنم تا بعد از ظهر یه چهل پنجاه باری رفتم دستشویی. از یه طرف پری خانوم از یه طرف مسمومیت و از یه طرف سرماخوردگی و سردرد امونمو بریده بود. در حال احتضار بودم. جالبه که م. میگه از غذای دیشب نیست.

شب خونه دختر خالش دعوت بودیم و خیلی دلم می خواست بتونم برم. بالاخره ساعت 6 7 شب حالم انقدی خوب شد که بتونم سرپا واستم. زورکی آماده شدم و رفتیم. خالشم بود و از حالم پرسید و بهش گفتم. نامرد فرداش رفته بود کف دست مامانش گذاشته بود اونم عوض معذرت خواهی به م. گفته بود معده من (یعنی خودش) خیلی حساسه و اگه خراب بود اول من مریض میشدم. بی حیای عوضی حتی ناراحتم نشد و حالمم نپرسید

شب دوباره طی صحبتای تلفنی با معشوقشون می فرمایند ز. بارداره. خیلی عوضیه. ازش نمیگذرم. این خانوم ز. دخترخالش همونیه که می خواستن برای م. بگیرنش و قبول نکرد. از وقتی ما ازدواج کردیم دائم اونو می کوبه تو سر من حالا هم که کمر همت بستن تا بالاخره با نیش و کنایه ها و تحت فشار گذاشتنا منو مجبور کنن بچه دارشم. این خانوم ز. هم که ماشالا جوجه کشی راه انداخته اولی هنوز از آب و گل در نیومده دومی تو راهه. من نمی دونم به پسر خاله طرف چه ربطی داره که هنوز جنسیت بچه معلوم نشده باید بفهمه که خانوم حاملس

خدا از هیچ کدومشون نگذره که دائم آرامش زندگی منو بهم می زنن. هم م. هم مامان عفریتش

22

چهارشنبه بعداز ظهر رفتیم خونه عمه اولی م. چون بچه نداره و دلم براش میسوزه یعنی بچه هاش از دنیا رفتن

5 شنبه قرار بود برم خونه عمه دومیش بخاطر روضه. مامانش 4 شنبه زنگ زده میگه تو نمی خواد ببریش بابا میاد دنبالش و از خونه ما با عمه سومی با هم میریم. من گفتم (با ایما اشاره) نه نمی خوام. م. به مامانش میگه برنامه فردامون معلوم نیست. از اونور ننش میگه یعنی چی معلوم نیست گفتم که تو لازم نیست بیای اگرم میخوای بیا خونه ما پیش بابا تا ما برگردیم.

بهش گفتم نمیرم با اون. اگه اینجور باشه اصلا نمیرم. فرداش یعنی 5 شنبه م. 10.5 رفت بیرون منم نمی دونستم چی کار کنم بعد تصمیم گرفتم عروس خوبی باشم و برم. زنگ ردم خونشون باباش گوشی رو برداشت گفتم برنامتون چیه گفت گوشی. ننش گوشی رو گرفت گفتم ما می خواستیم با هم بریم بیرون برای همین برناممون معلوم نبود الان م. بیرونه و من خونه ام. گفت م. که دیشب عصبانی بود و همش میگفت ما بیرونیم ما بیرونیم. بهش گفتم اسکل (البته این قسمتشو تو دلم گفتم) گفتم که ما می خواستیم بریم بیرون ولی برناممون عوض شد و من الان خونه ام. گفت باشه پس بابا میاد دنبالت تا با هم از اینجا با عمه فلانی بریم. دلم می خواست بپرسه ناهار داری یا نه که ناهار برم خونشون ولی نگفت. بهش گفتم ناهارو کی می خورید گفت چطور مگه گفتم همینجوری می خواستم ببینم کی ناهارمو بخورم. گفت ما یه ربع دیگه میخوریم. اون موقع ساعت 12.5 بود. گفت بابا یک و 45 میاد دنبالت. بعد رفتم حموم و آماده شدم. با باباش داشتیم میرفتیم که گفت ناهار خوردی گفتم نه صبر می کنم عصری با م. می خورم . طفلک کلی اصرار کرد که بیا خونه ما بخور. بعد زنگ زد به مامانش و گفت غذا گرم کن که فکر کنم ریده شد از اون طرف به هیکلش چون داشتن با هم بحث می کردن که من رسیدم. (باباش زودتر از خونه دراومده بود و سوار ماشین بود که من رسیدم)

بعد تو خونشون برای من یکم لوبیا چشم بلبلی پلو گذاشتن در حد یه کفگیر و داشتم می خوردم که تعمیرکار پرده اومد و پشت بندشم عمش زنگ زد که بیاید. 

رفتیم پایین سوار ماشین بشیم عمش به من گفت بیا از این طرف سر بشین. پسر عمش با زنش جلو بودن و قرار بود منو عمشو مامانش پشت بشینیم. من داشتم با مامانش میرفتم وسط بشینم ولی عمش که گفت بیا سر بشین چون وسط اذیت میشم با کمال میل رفتم. دارم میرم مامانش میگه بیا این طرف (مثل بچه ها). گفتم عمه جون میگن بیا اینجا. بهش خیلی برخورد. قیافشو کج و کوله کرد برام. وقتی رفتم کلی تشکر کردم که من از وسط نشستن تو ماشین بدم میاد و خدا خیرتون بده و از این حرفا.

وقتی رسیدیم عمه اولی طفلکی شروع کرد به تشکر بابت دیشب و گفت طفلکیا هرچی اصرار کردم شام نموندن که یه دفعه به مامانش برخورد و گفت اینجا کلا همیشه بی برنامه ان. البته به خاطر این به پر قباشون برخورده بود و ما بی برنامه حساب میشدیم که بصورت برنامه ریزی شده و با درجریان گذاشتن ایشون نرفته بودیم و ایشون بی اطلاع مونده بودن.

خلاصه این دوتا بهانه شد که محل سگم به من نذاره و اصلا پیش من نبود. مراسم که تموم شد اومد پیشم و گفت که من با شما نمیام منتظر من نباشید. گفتم چرا پوزخند زد و گفت ارتش چرا نداره همینه که هست. گفتم واقعا چرا گفت چون شما خانوم جلسه ای رو می برید من با ا. خانوم میام. گفتم باشه

مراسم کامل تموم شده بود ولی پسر عمه م. هنوز نیومده بود برای همین اومد گفت چون فلانی دیرکرده و خانوم عجله داره من مجبورم با شما بیام و خانومو ا. خانوم میبره

من گفتم خوب خدارو شکر. داشتن می رفتن که پسر عمشم اومد و ما همه با هم از آسانسور پایین رفتیم. بعد مامانش با یه حالت چندش آوری با دست به من میگه برو برو یعنی یه جوری انگار داره سگ چخ میکنه. منم دیگه نرفتم ازش خداحافظی کنم و با عمش و خانوم رفتیم. خیلی از کارش ناراحت شدم. چون خانوم و ما و عمش وخانوم ا. همه مون تو یه شهرک می خواستیم بریم و فرقی نمی کرد کی خانومو ببره و اون فقط می خواست جلوی همه منو خیط کنه که بهم بی محلی کرده.

منم با عمش رفتم خونه اونا و به م. زنگ زدم بیاد دنبالم و شامم خونه عمش موندیم درصورتی که خدا شاهده می خواستم اون روز عروس خوبی باشم و تا آخر شب خونه باباش اینا باشم.

حالم از بهم می خوره دلم می خواد دیگه هیچ وقت قیافه نحسشو نبینم


21

دیروز یه سوتی خیلی خفن دادم

بعد از ظهر که می خواستم از سرکار بیام خونه به همکارم گفتم من ماشین آوردم لازم نیست منتظر باشیم شوهرم بیاد. اون اومد خواستیم بریم دیدم سوئیچ نیست. هرچی گشتم پیداش نکرئم گفتم شاید رو ماشین جامونده رفتیم دیدم ای داد بیداد ماشن نیست. کلی فکرو خیال کردم تازه یادم افتاد من امروز ماشین نیاورئم و شوهرم منو رسونده. فک کنم وضعم وخیمه نه؟

جمعه داشتیم می رفتیم خونه مامانم اینا که صبونه رو با هم بخوریم که مامان م. زنگ زد و گفت کی می خوای بیای نذری عمتو بگیری (چون عمش 5 شنبه روضه داشت و غذا داده بود که من چون نرفتم برای ما داده بود به مامانش اینا) گفت بعد از اینکه صبونه خوردیم میام. نگفت خونه نیستیم. تلفن دایورت بود. مامانش گفت داری میای رها رو هم بیار برام آمپول بزنه. گفت باشه

من بهش گفتم من نیمیام کلی جرو بحث شد. رفتیم خونه مامانم اینا و صبونه خوردیم بعدش گفت بیا بریم. گفتم نمیام. بهش گفتم اگه می خوای بیام بهشون بگو بعد از ظهر که از خونه مامانش اینا داریم برمی گردیم باهم میایم. گفت باشه و زنگ زد و گفت. پرسیدم چی شد گفت گفتن باشه. بعد از ظهر قرار شد با مامانم و م. بریم خونه دایی بزرگم که برای فوت برادر خانموش تسلیت بگیم. بعد از اینکه برگشتیم (اونجا دایی دومی و سومی هم با بچه هاشون بودن که البته مامان بزرگم هم که دایی دومی صب اومده بود برده بودش خونشون بود) با م. رتیم خونه مامانش اینا که مثلا داریم از خونه مامانم اینا برمی گردیم خونمون. وقتی رسیدیم اصلا به ما محل نمی ذاشتن و جو خفقان محض بود. مامانش خیلی بی محلی می کرد و تو قیافه بود. منم به م. گفتم پاشو بریم. خواستیم بلند شیم که باباش گفت بیا غذاتو بدم. م. گفت مامان آمپولتونو نمی خواید بزنید؟ که با یه غیضی گفت نه دیگه نمی خوام. م. گفت چرا گفت نمی خوام. همون موقع که گفتید نمیاید سرم خوب شد. دیگه لازم نیست. من گفتم ما کی گفتیم نمیایم. گفتیم بعد از ظهر میایم. برگشت با یه حالت خیلی بدی گفت من اون موقع سرم درد می کرد بعداز ظهر به چه دردم می خورد. گفتم م. نگفته بود سرتون درد می کنه. من فکر می کردم آمپول تقویتی می خواید بزنید. به م. گفت من به تو نگفتم سرم درد می کنه زود بیاید؟

اونم گفت یادم نیست. بعد گفت خوب حتما خواب بودی نشنیدی

بعد دیگه پاشدیم اومدیم ولی تو راه کلی با هم دعوا کردیم و م. می گفت ببین نیومدی مامانم سرش درد می کرد. منم هرچی از دهنم درمیومد بار خودشو مامان نکبتش کردم و گفتم اگه می دونستم با نه گفتن من حالش خوب میشه همون صب می گفتم نه

عوضیای کثافت.

من فقط برای حمالی خوبم وگرنه که هیچ وقت حتی باهاش حرف میزنمم نگاهم نمی کنه ولی برای آمپول زنی من هستم

دیشب بازم م. گیر داد بریم خونه مامانم اینا که گفتم نه. هی اصرار کرد منم اعصابم خورد شد رفتم گرفتم خوابیدم و ساعت 4.5 صب پاشدم و یکم کارای پروپوزالمو کردم و الان می خوام بفرستمش برای استاد گرامی

خدا کنه اذیتم نکنه و کارام پیش بره